تو چه می دانی؟ مثل تمام کسانی که چه می دانند؛ تو هم چه می دانی که نیمه شب هایم به چه روزی افتاده اند!؟ تمام رویاهای به پایان نرسیده ی سال های گذشته ام به هم تنیده اند و بعد همگی با هم به هیچ تنیده اند و طناب شده اند و افتاده اند دور گردن خواب هایم! صبح ها هیچ چیز به خاطر نمی آورم، بدتر از همه تو را، و بدتر از تو حتی، خودم را
تو چه می دانی؟ اصلا چه سوالی ست که من می پرسم؟! تو فقط کافی ست رد شوی؛ همین که عطر ِ رد ِ طرز ِ قدم برداشتنت بپیچد به مشام کوچه، جهان شعر می شود، و شب شک می کند به تمام شب های جنگ، به تمام شب های ظلم، شب های شکنجه و مرگ؛ شب شک می کند به تمام فجایع بشر، به تاریخ، به قدرت، به جهل، به سیاست؛ شب خیال می کند همه را خواب دیده است، و همه اش کابوس هایی بوده است که تو قرار بوده آخرش تکانم بدهی تا راهشان را بکشند و بروند! تو تنها رد شو، از اینجا هم که نخواستی باشد، از همان دور ها رد شو، از همان جایی که هستی؛ فقط رد شو، و عطر ِ رد ِ طرز ِ قدم برداشتنت را به باد بسپار! نشانی را بلد است، نمی دانم از کجا اما بلد است! باشد!؟
+
تاریخ چهارشنبه 94/8/6ساعت 6:45 عصر نویسنده تسنیم
|
نظر